امروز کوثر رفته عکسش رو از روی میزم برداشته
بعد با یه عالمه غصه اومده به من میگه: مامان من اینجا توی این عکسه شهید شدم ....
ببین لبام نمیخنده ، چشمامم تکون نمیخورن
بعدم رفت رو تخت یه عالمه الکی گریه کرد ///////////:
امروز کوثر رفته عکسش رو از روی میزم برداشته
بعد با یه عالمه غصه اومده به من میگه: مامان من اینجا توی این عکسه شهید شدم ....
ببین لبام نمیخنده ، چشمامم تکون نمیخورن
بعدم رفت رو تخت یه عالمه الکی گریه کرد ///////////:
از وقتی کوثر از خواب بیدار شده دار غر می زنه
بهش میگم مامان جون خدا بهت زبون داده که صحبت کنی
اینجوری با غر غر که من نمیفهمم چی میخوای
می گه خدا به جز زبون به من غرم داده /:
من /:
غر !:
کوثر (:
به شوهرم گفتم واسم ذرت میگیری؟
یه هو کوثر اومده میگه بابایی من خیلی ذرعت مکزیکی دوست دارم (:
انقدر عینشو با تشدید گفت که خود ذرعت هم از خنده پوکیید ((((((((((:
انقدر توی این تعطیلات عید، بچه ها شیرین زبونی کردن که دلم نیومد ثبت نشه.
1. بچه ها رو بردم آتلیه ازشون عکس بگیرم واسه عید. علی دائم از خانم عکاس، درباره لوازم مختلف سوال می کرد و انصافا اون بنده خدا هم همه رو با حوصله جواب می داد. یه هو علی گفت خاله یه وسیله هم اون بیرون دیدم بیا بریم بهم بگو اون چیه. وقتی خانم عکاس خواست باهاش بره علی گفت نه خاله اون بیرون آقا هست، اول روسریت رو بپوش بعد بیا ((((((((((((((((((((((((: یعنی عاشق این امر به معروف خوشگلش شدیم (: خاله هم با خوشحالی روسری رو سرش کرد و کلی هم خندید (:
2. بچه ها رو بردم واسشون اسباب بازی بخرم واسه کوثر یه سه چرخه خوشگل انتخاب کردم و به علی هم کلی اصرار کردم که بیا واسه شما هم سه چرخه بخرم. گفت من اصلا از سه چرخه خوشم نمیاد و من عروسک های بن تن می خوام.( نزدیک یک سال بود که ازمن عروسک های بن تن می خواست و با هیچ حرفی هم قانع نشده بود که براش نخرم) بالاخره راضی شدم براش بخرم. تا پامون رو گذاشتیم توی خونه علی گفت: منم سه چرخه میخوام. من بچه م یه اصراری کردم شما نباید برای من سه چرخه می خریدید؟ ////////////:
3. وقتی می خواستیم از شهرمون برگردیم، علی خیلی خوشگل مثل مردای بزرگ به بابام میگه: بابا حمید، به قول لالایی خدا هر اومدنی یه رفتنی داره، ما هم دیگه باید بریم (((((((((((((((:
احساس می کنم علی خیلی بزرگ و عاقل شده و این خیلی خیلی لذت بخشه (:
هم اکنون یکی از بامزه ترین دعواهای دنیا تو خونه ما در حال اجرا هست😆😆😆😆
کوثر و علی باهم دعواشون شده که کی گربه باشه. هر دوشون میخوان گربه باشن و اون یکی صاحبش باشه😆😆😆😆 یعنی بازیاشون منو کشته
اخر به این نتیجه رسیدن هر دوتاشون گربه باشن و صاحب نداشته باشن. الانم صدای میو میو خونه رو برداشته😍😂
نصف شب کوثر از خواب بیدار شده و آب می خواد.
براش آب بردم و خودمم نشستم کنارش آب خوردم.
سعی می کرد حتی چشماش رو باز نکنه که خواب از سرش نپره. بعد از خوردن آب گفت: سلام بر حسین (:
لیوان رو ازش گرفتم که برم یه هو صدا می کنه مامانی
میگم: جانم
میگه: مگه آب نخوردی؟ چرا نگفتی سلام بر حسین
مگه میشه واسش غش نکرد؟
(((((((((((((((((((((((((((((((((((:
توی اتاق کار داشتم و نمی خواستم بچه ها متوجه بشن
چون اتاق ما جذاب ترین جای خونه واسه بچه هاس همه چی رو به هم میریزن
به علی گفتم من چند دقه تو اتاق کار دارم نیای پشت در سر و صدا کنی کوثرم بیاد سراغم /:
میگه: تو اتاق چیکار داری؟
گفتم: خب کار دارم دیگه
میگه: مامان جان همونطوری که شما اخبار می بینید و میخواید از همه چی سر دربیارید منم دوست دارم از همه چی سر دربیارم توی اون اتاق چی کار دارید؟
تا حالا تو عمرم اینجوری قانع نشده بودم /:
علی از مهد اومده و نشسته رو به روی لب تاب کارتون میبینه.
نیم ساعت دارم صداش میکنم و میگم که لباسش رو عوض کنه.
علی جان لباست رو عوض کن مامان
پسرم لباست
گلم لباس
علی جان.....
حتی عکس العمل هم نشون نمیداد
اخرش گفتم کوثر میبینی علی دیگه نمیشنوه باید ببریمش دکتر😈😈😈
یه هو علی میگه من صداتو میشنویدم😆😆😆😆 اما دارم کارتون نگاه میکنم وقت ندارم جوابتو بدم😏
و این گونه بود که بازهم به تماشای ادامه کارتون نشست و به حرف من هیچ عکس العملی نشون نداد😒
والا ما بچه بودیم اینا بچه ن....
سلام
مدتیه که حال روحی خوبی ندارم. به خاطر همین مجبورم بیشتر تلاش کنم با بچه ها بازی کنم و سرگرمشون کنم که اونا چیزی رو حس نکن.
انواع و اقسام بازی های نشستنی رو باهم بازی میکنیم.
دیروز کوثر اومده میگه: مامانی، علی آب می خواد
علی از اون اتاق داد می زنه: من نگفتم آب می خوام، گفتم برو یه سر و گوشی آب بده ((((((((((((((((((((((:
واااای که گاهی واسشون غش می کنم (((((((:
میشه لطفا واسم دعا کنید؟
این دخترک ما اعتقاد عجیب و شدیدی به تناسخ داره.
مثلا قراره بزرگ که شد ماهی بشه یا کبوتر
حتی مورد داشتیم میخواست بزرگ که شد عینک بشه ((((((((((((((:
یا مثلا میگه میشه من بزرگ شدم، بابا شدم، براتون خرید کنم؟
اصلا اعتقاداتش منو کشته
خیلی وقتا دیشب میریم خونه فامیل. همش میگه مامان میشه دیشب بریم خونه دایی؟
منم میگم اره مامان، حتی میتونیم دیروز بریم خونه دایی ((((((((((((((((((:
مدتیه که حال جسمی رو به راهی ندارم همش سرگیجه داره.
امروز سرم گیج رفت و افتادم رو زمین علی با عجله و نگرانی اومده کنارم میگه مامان نمیری, اگه بمیری ما شام نداریم گشنه میمونیم😂😂😂😂😂
اصلا هلاک این محبت خالصانه شدم😂😂😂😂
من همیشه تو رویاهام یه باغ برگ میوه دارم که همه نوع میوه ای داره و همه وسیله ای برای بازی بچه ها و ....
امروز که بعد از فک کنم حدود یک سالی، بالاخره همسر جان راضی شدن جمعه رو از خونه بیرون بیان و یه تفریح بکنیم /: رفتیم اطراف شهر و جاهای خنک.
البته از اون جایی که اینجا کویری هست، حتی اطراف شهر هم خیلی خبری از سر سبزی و خنکی به معنای واقعی نبود.
سرسبزی باغ پدربزرگم کجا و اینجا کجا....
همینطور که داشتیم برمی گشتیم، منم داشتم به آرزوهام فکر می کردم.
به همسرم گفتم : کاش بیایم اینجا از این زمینای خالی اینجا یه زمین بزرگ بخریم و توش یه عالمه درخت بکاریم. این جوری هم میوه ها و سبزیجات سالم و ارگانیک داریم، هم جایی داریم که پنجشنبه جمعه ها تنها تو خونه نمونیم و از آب و هواش استفاده کنیم، هم بچه ها یه حیاط خیلی بزرگ برای بازی دارن، هم میتونیم دوستامون که مثل خودمون اینجا تنها هستن رو بیاریم و سبب خیر واسه اونا هم بشیم و... تازه می تونیم واسه آب هم مثل اون کشاورز نمونه یزدی آب رو از پاییز و زمستون ذخیره کنیم و با آبیاری قطره ای، بهش برسیم، واسه برق هم پنل خورشیدی بذاریم، برای بچه ها هم یه استخر کوچولو درست میکنیم، یه میز پینگ پونگ و لوازم ورزشی هم می خریم و ...
همینطور برای خودم خیالبافی می کردم و مزایای طرحم رو می گفتم که همسرم شروع کرد به نظریه دادن /:
اولین نظریه شون هم این بود که حالا امنیتش رو چجوری تامین کنیم و انقدر منفی بافی کرد که رویای نازنینمو نابود کرد ))))))))))):
بابا خب من که میدونم این در حد رویا باقی می مونه چرا رویای نازنین منو خراب می کنی /:
و این گونه بود که باغ بزرگ و پر از میوه ی من دود شد و رفت هوا...
نکته بسیار جالبش این بود که وسط نظریات ارزشمند من، یه هو علی برگشته می گه: مامان تو چقدر چیز میز میخوای؟ خودمون که خونه داریم بسه واسمون /:
یعنی یه پسر دارم شاه نداره (((((((((((((((((((((((:
امسال مهد علی تغییر مکان داده و از اینجا رفته و جای جدیدشون هم خیلی دوره و هم خیلی گرون تر (البته حتی همین گرون ترش هم از بقیه مهدها ارزون تره) و برای من امکانش نبود که علی رو ببرم.
از اول تابستون ذهنم مشغول مهد علی بود. به هر جا زنگ می زدم اون آپشنایی که من میخواستم رو نداشتن هیچکدوم مثل مهد قبلی خودش نبودن. یه مورد بود که خیلی خوب بود اما بسیار گرون بود و همون مشکل دوری رو داشت، یکی دوتا دیگه هم بودن که خوب بودن اما هم یک روز درمیون بودن و هم ساعت نه تا دوازده که با شرایط من جور نمی شد.
خلاصه که به شدت ذهنم مشغول بود که چی کار کنم، تا اینکه با یه کانال تو ایتا آشنا شدم.
تو این کانال مدارس مسجد محور رو معرفی کرده بود. راستش من تا حالا هیچی در این مورد نشنیده بودم. خب اولش هم به نظرم خیلی جالب نیومد.
اما با همسرم که صحبت کردم به نظرم اومد که ارزشش رو داره که بریم و ببینیم چیه.
وقتی رفتم و باهاشون صحبت کردم نظرم کاملا عوض شد و خیلی هم خوشحال شدم که همه اون ایده آل هایی که من تو ذهنم بود این ها داشتن.
گفتن که شش سال برای این کار تحقیق کردن و با تمام روش ها و متدهای موفق دنیا آشنا شدن.
تصمیمشون این بود که به جز درس های معمول آموزش و پرورش ، کارهای دیگه ای هم انجام بدن. مثلا آموزش برخی مشاغل یا اموزش طب و نجوم و حتی اموزش بعضی ورزش ها به صورت کاملا حرفه ای. البته نه اینکه از همون کلاس اول ابتدایی به بچه ها طب یاد بدن ، همه رو طبق برنامه تا پایان دوره متوسطه آروم آروم به بچه ها آموزش میدن و در آخر هم بچه ها مسلط به دوتا زبان می شن. یا اینکه می گفت ما هیچ اصراری روی هیچ درسی نداریم و برای بچه ها جلسات استعدادیابی برگزار می کنیم تا استعداد بچه ها رو تو همون زمینه پرورش بدیم.
یکی از نکات جالبش این بود که می گفت ما دنبال این هستیم که روی معنویات بچه ها کار کنیم، جوری که هم زده نشن و هم براشون جذاب باشه.
البته یه سری نقدها بهشون دارم، اما معتقدم واقعا کار فوق العاده ای هست.اگه واقعا بتونن همون جوری که گفتن انجامش بدن.
چند روز پیش هم یه همایش چهار ساعته داشن که اساتیدشون رو دعوت کردن و درباره طرح بیشتر صحبت کردن و به نظرم واقعا خوب بود.
تصمیم گرفتم امسال که فعلا علی مدرسه رو شروع نکرده برای پیش دبستانی، بفرستمش همینجا اگه راضی بودم از کارشون و همونطوری که میگفتن بودن، برای دبستان هم همینجا بفرستمش.
این روزها همش درگیر این هستم که عصرونه جدید و سالم چی برای بچه ها آماده کنم؟
همه نگران کم خوردن بچه هاشون هستن و من نگران پرخوری مدامشون ): خیلی هم سخت پسند شدن.
هر چیزی نمیخورن
چون تو دوران امتحانای من باباشون بهشون پفیلا و بیسکوییت و خرت و پرت می داده الان از منم همین انتظار رو دارن که من خیلی بهش توجه نمی کنم.
سعی می کنم براشون خودم چیپس درست کنم یا کیک و شیرینی و پاستیل رو خودم درست میکنم اما تند تند تموم میشه
چیکار کنم من؟
اگه نظری دارید کمکم کنید (:
کوثر با ناراحتی از تو اتاق اومده بیرون میگه مامان بیا علی رو دعوا کن به من سه بار گفته جوجه فقلی (جوجه فکلی) 😂😂😂😂
علی از تو اتاق داد میزنه سه بار نگفتم دو بار گفتم😂😂😂😂
اصلا نمیدونم این واژه رو از کجا یاد گرفته ولی دعواهاشون خیلی بامزه س
به کوثر گفتم شوخی کرده مامانی
یه هو عصبانیتش تبدیل شد به خوشحالی و رفت پیش علی گفت داداشی شوخی کردی؟ و در صلح و صفا به ادامه بازی پرداختند😂😂😂😂😂😂
چند روزیه که حال جسمیم خیلی بده, شاید باورتون نشه اما حتی رگ های دستمم درد میکنن. تموم استخونام درد میکنن. تب ندارم اما دائم یا بدنم داغ میشه یا میلرزم.
وقتم هم خیلی برای خوندن درسام کمه و حسابی کلافم.
علی و کوثر میرن و میان دستاشونو بالا میگیرن میگن خدایا مامانی خوب بشه😍😍😍😍
علی اومده میگه مامان من یه نماز جادویی بلدم تو یه شب تاریک خوندمش فرداش بابا خوب شد، الان برای توام میخونم خوب بشی.
بعد رفته تو یکی از اتاقا که پنجره نداره و تاریکه، داره واسم نماز جادویی میخونه که خوب بشم😍😍😍😍 اخه من چه کنم با این پسر😍😍😍