دیروز رو مهمون داشتم و اصلا فرصت نکرده بودم درس بخونم. میدونستم که از شام دیشب مونده واسه همین با خیال راحت از صبح که بیدار شدم مشغول درس خوندن بودم و به جز موقع صبحونه بچه ها دیگه در یخچال رو باز نکرده بودم.
وقتی کوثر اومد سراغم و گفت مامان گشنمه با خوشحالی از جام بلند شدم و فتم به طرف یخچال که غذای بچه ها رو بدم و چقدر هم خوشحال بودم که امروز مجبور نبودم پاشم ناهار درست کنم /:
اما همین که نگاهم به اندازه قابلمه توی یخچال افتاد تازه فهمیدم چه اشتباهی مرتکب شدم ):
غذای بچه ها رو دادم داشتم فکر میکردم ناهار رو چه کنم که یادم افتاد تو فریزر خورش دارم، سریع برنج رو آماده کردم و گفتم خوبه میرم سر درسم تا برنج آماده بشه. دوباره یکمی فکر کردم پس شام رو چی کنم/:
دوباره با خودم گفتم خب اینو میذارم واسه شام و الانم که بچه ها غذاشونو خوردن خودمون یه ابدوغ خیار میخوریم. شروع کردم به آماده کردن آبدوغ خیار که علی اومد گفت من هنوز گشنمه ها /: گفتم خب اشکالی نداره بیا با ما آبدوغ خیار بخور که فرمودن دوست نمیدارن (عجب گیری کردیما یه روز خواستیم درست و حسابی درس بخونیم )
بساط حلوا که خوراکی مورد علاقه ی بچه هاست رو به پا کردم و تا همسر جان برسن همه چی رو روبه راه کردم ...
اما حالا دیگه حوصله درس خوندن نداشتم /:
یعنی فکر کنم داشتم به سمت یه خونه تکونی اساسی پیش می رفتم؛ که خدا رحم کرد و مهر درس خوندن رو به دلم انداخت (:
حالا اگه خدا بخواد اومدم بشینم بخونم...