خلاصه وضعیت روحی بابام خراب بود و منم تو اون وضعیت برگشتن به خونه رو صلاح نمیدونستم و یه مدت خونه بابام موندم که به هوای بچه ها حال روحی بابام بهتر بشه.
هر روز یکی می اومد خونمون تا حال و هوای بابا عوض بشه. یه روز یکی از پسرعمه هام اومد که به مسخره بازی و شیطونی معروفه خخخ یه سه چهار سالی از من بزرگتره و به قیافش اصلا نمیخوره این حجم از شیطونی 😅
همینطور که با بابا شوخی میکرد یه هو کوثر رفت تو اتاق. پسر عمه م خیلی عادی گفت کوثر میای باهم بازی کنیم؟ کوثرم خیلی شیک و مجلسی گفت نه, من به تو اعتماد ندارم😆😆😆😆😆
وااااای بیچاره مونده بود چی بگه
من و بابام که دیگه داشتیم کبود میشدیم از خنده😆😆😆😆
و اینگونه بود که فرزندم باز هم حماسه افرید. تا یه هفته بعدش هر کی میومد خونمون میگفتن کوثر به ما اعتماد داری؟😄